نود وهشت هم آمد و چون من قبلش آیه ی یاس خوانده بودم و نقاب بدبینی به صورتم زده بودم که البته نقاب هم نیاز نداشتم و اصولا آدم بدبینی هستم، خلاصه کلام اینکه آمد چه آمدنی. آمد و با خودش هجمه ای از اتفاقات رنگ به رنگ آورد و روزهای من را به بدترین نحو ممکن ساخت. امروز که هفته ی دوم اردیبهشت را شروع کرده ام با خودم فکر می کردم که چطور ممکن است چهل روز از روزهای بهاری نود و هشت گذشته باشد و من هیچ هیچ از ثانیه ای از آن روزها را به خوشی نگذرانده باشم. چطور ممکن است انقدر در پیله ی تنهایی خود فرو رفته باشم و از گذر زمان هیچ نفهمیده باشم. چطور ممکن است تا این حد تنهایی را حس کرده باشم وقتی هیچ لحظه ام به تنهایی نگذشته؟ واقعا نمی توانم بنویسم. حتی کوتاه ترین جمله ها را به کار ببرم. آدم هایی تغییر می کنند. به مدارا تغییر می کنند. آدم های حق به جانب اما تغییر نمی کنند. به خود نمی اندیشند چون با خود خلوت نمی کنند. بی خیال آمدم چه بگویم و چه بنویسم و چه شد. به کجا کشید صحبتم. آه ای اردیبهشت. اردوی بهشت.
من زنم. زنی که بحران هایی پیاپی در او جوانه می زنند رشد می کنند قد می کشند. زنی که دیگر تحمل رشد و بالیدن ناامیدی ها را ندارد. زنی که دلش برای ایستم نابود شده ی کشورش خون است. زنی که حتی نتوانسته یک نفر از افراد دور و برش را به دوست داشتن محیط زیست ترغیب کند. زنی که قلبش با فکر کردن به نزدیک شدن عید به این فکر می کند که توی تعطیلات و موقع رفتن به تعطیلات توی جاده چه ها که نخواهد دید به درد می آید. من زنم. زنی که تمام تلاش سالیانش به حفظ محیط زیست بی نتیجه مانده است. من زنم زنی که سالیانی اندک تلاش کرد بفهماند چطور می شود دارویی مدتی داروی محبوب پزشکان شود و تلاشش برای فهماندن حقایق بی نتیجه مانده است. من زنم. زنی که مدت ها سعی کرده است ـ حداقل بعد محبوب شدن موفرفری آن ور آبی ـ به آدم های اطرافش چهره ی واقعی اش را نشان بدهد و نتوانسته است. من زنم و قسم می خورم همینجا از همان حرف زدم. من زنم. زنی که بر خلاف خیلی هاتان این روزها برای نیامدن و نرسیدن سالی نو ثانیه شماری می کنم. زنی که از انتشار گسترده ی درخواست برابری اجتماعی نویسنده ی شجاع و محبوبم قلبم به درد آمده. زنی که در سن هفتادو اندی سالگی به بحران رسیده نه مثل من در چهل سالگی. من زنم زنی که از حکم ربع قرن زندانی شدن زنی دیگر نالانم که وقتی فکر می کنم آن زن بعد ها، بعد ربع قرن زندانی بودن وقتی به سن زن نویسنده ی محبوبم رسید به بحران خواهد رسید یا بحران برای او از همان سال های خفگان هش.تاد و هشت شروع شد و مثل من به بحران اقتصادی الانش رسید تا شاهد و نظاره گر زنی باشد که نقاب حجاب بر سر نهاد و هفت میل.یارد یو. رو به غارت برد تا برسد به عشق و حال های نکرده اش. من زنم و با ن زیادی زندگی کرده ام.
همیشه این ماه زود می گذرد. به قد اسپندی که روی آتش بگذاری تا خودش را جر بدهد و بسوزد و آهش شکل دود شود و همه جای خانه پخش شود. اسفند کوتاه است و بی کس است چون نه زمستان است و نه بهار. یک پادرهوایی مثل خود خودم که نمی توانم از ضد و نقیض های ذهنی ام بگریزم یا حتی کمی کنارشان بگذارم. لیدی گاگا خیلی احساساتی توی فستیوال اسکار موقعی که کاپ خوشگل طلایی رو توی مشت هاش گرفته بود حرف زد و من خودم رو توی اون یا اون رو توی خودم به صورت استحاله شده دیدم. نمی دونم این یک جور تلقین بوده یا هم ذات پنداری واقعی خودم.هر چه بود دیگر من نه موهام رنگ موهای لیدی گاگا هست نه هیچ چیز دیگری که نمه ای من رو شکل و شبیه به بانوی محترمی که زمانی زمزمه های رابطه اش با رئیس جمهور فرانسه توی صدر خبرهای زرد بود. من نه زردم و نه از زرد خوشم آمده اما تنها چیزی که می دانم و می فهمم از خودم این بوده که هیچ وقت نخواسته ام در معرض دید عموم باشم. هیچ وقت نخواسته ام بولد باشم توی مهمانی ها. نمی خواهم توی خیابان مردها بهم زل بزنند. حتی بعضی روزها دوست ندارم جناب همسر هم من را ببینند. اصلا راستش این روزها دوست دارم آنقدر نامرئی شوم که حتی توی خانه هم وقتی می چرخم مثل ارواح سرگردان باشم.دوست ندارم کسی بهم توجه کند. دوست ندارم بهم ریختگی ریخت و قیافه و پوششم را ببینند. لعنت به تو لیدی گاگا. لعنت.
تقریبا یک هفته یا کمتره که موهام رو برای بار اول تو عمرم بلوند کردم. بلوندی که بیشتر به سفیدی بزنه تا زردی. خیلی تغییر کرده ام. این تغییر از همون روز اول که تحت تاثیر ترغیب ها و تشویق های دوست محبوبم و صد البته مش کار آرایشگاهی که دوست محبوبم دستم رو گرفته بود و تو سعادت آباد برده بودمْ راغب شدم موهام رو رنگش رو عوض کنم از همون ساعت های اولیه بوجود اومد و به عینه زندگی م رو از این رو به اون رو کرد. دوستام بعد دیدن عکس های اون شب یعنی پارتی اون شب میگن داف شدم. همسرم هم بار اول تو رخت خواب دیدندنم و ماجرای لیدی گاگا رو که شنیدن از اون به بعد براشون لیدی بلا شدم. توی همین یک هفته ی اخیر با دردسرهای زیادی مواجه شده ام. یکی ش رو امروز میگم بقیه می شن پارت های دوم و سوم و خدا می دونه تا قسمت چندم ادامه پیدا کنه.
خونه ی ما بغل اتوبانه و من اکثر وقت ها بی ماشینم. یعنی ماشین هم داشته باشم اکثر اوقات دوست دارم پیاده گز کنم و به کارهام برسم. مثلا برای خرید تره باری هیچ وقت نشده خودم قصد رفتن کنم و ماشین ببرم. منتها اگه خریدم زیاد باشه و آخر هفته باشه حتما با همسر می ریم و با ماشین میریم. تره بار ما بهمون نزدیکه و خب منم با وجود اینکه چرخ دستی داریم هیچ وقت از کشیدن اون چرخ پشت سرم از اینکه شبیه پیرزن های عجوزه ی کمر خم به نظر برسم حس خوبی نداشته ام و عمرا بخوام روزی اون رو با خودم این ور اون ور بکشم. القصه. من اصلا قصد خرید تره باری نداشتم اون روز و الانم نمی دونم چطور شد ماجراسازی م به تره بار رسید. اولش که گفتم خونه ی ما بغل اتوبانه. خب. پس اون روز یعنی دو روز پیش که می شد شنبهْ شال و کلاه کردم به قصد خرید لباس و این جور چیزها. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهان تو اون پارتی کذایی بدجور سرخورده شده بودم. لباس های دخترا و در و داف تهرون که البته دوستم میگه خیلی هم نباید تحویلشون بگیرم چون بیشتر خزن تا دافْ من رو برده بود به عالمی که بهش میگن عالم تفکر. تفکر به اینکه من کجای این دنیا وایستادم و تا کجا پیش رفتم؟ تو این یک سال گذشته کارم شده بچه داری و خانه داری و کدبانوگری. که البته اگر با خودم منصف باشم نزدیک به شانزده ساله وضعم همینه.خلاصه کلام اینکه صبح زودش موقع رفتن همسر به محل کارْ کارت بانکی شان را به بهانه ی خرید گرفتم. برای رفتن به پالادیوم آماده شدم. آرایش کردم. بهترین پالتوم را پوشیدم و زدم بیرون. پله های عابر را رد کردم و آن ور اتوبان ایستادم. موهای بلوندم یادم نبود یا سرمای زمستان کرختم کرده بود یا من آرایش داشتم یا بوتم پاشنه بلند بود هرچه بود توی یک دقیقه هزار هزار ماشین جلو پایم ایستاد. از پراید لکنته بگیر تا خدا می دونه ماشینش اسمش چی بود. یک بی ام دبیلیوی مشکی شاسی بلند. پسره خوشگل بود. نیشش تا بناگوش باز بود. یک تتوی عقابی که بال های گشوده داشت عینهو عقاب سلسله ی هخامنشی سمت راست گردنش و چشم های گیرا. خدا می دونه از همون لحظه که گفت تو چقدر شبیه لیدی گاگایی دختر تا کلید انداختن و وارد شدن به خونه چند ثانیه طول کشید. به قدری سراسیمه خودم رو رسوندم خونه که بچه ها از دیدنم وحشت کردن. انگار که مچشون رو وقت دیدن یواشکی تلویزیون گرفته باشم (آخه قرار بود بزرگه درس بخونه و کوچیکه خواب باشه چون موقع رفتنم خوابونده بودمش). دست هام یخ کرده بود. یکی دیگه بهم گفته بود لیدی گاگا. جلوی آینه ایستادم. موهای بلوندم ریخته بود جلوی چشم هام. ماتیک قرمزم روی لبم. پرده ی اتاقم را کنار زدم. اتوبان دیده می شد. آن ور اتوبان هنوز بی ام دبیلیو ایستاده بود.
من لیدی گاگا نیستم. راستش اصلا هم دوست ندارم لیدی گاگا باشم یا شبیه به اون باشم. تو دردرسر افتادم. از دیروز ذهنیتم راجع به خودم به هم ریخته. از دیشب البته که یکی از بی شمار دوستانٍ دوست محبوبم توی مهمانی پسا سال جدید میلادی به سبک اون ور آبی ها برگزار کرد و من هم با مشایعت دوستم که اصرار داشت فلانی بیا و از زیر سایه در بیا و اندکی روشنایی ببینْ کوتاه اومدم و رفتم بهم گفته واووو تو چقدر شبیه لیدی گاگا ایی دارم رو خودم و موهای بلوندم بالا میارم. خیلی ببخشید اول ماجرا باید خدمتتون عارض بشم که این گاگا بودن یعنی تلفظش بدون تکرار سیلاب دوم من رو بدجور دپرس می کنه تا حدی که حسی مشمیزکننده بهم دست میده مخصوصا اگه اون رو یکی مخالف جنس خودم رو بهم ادا کنه. دوست محبوبم که می گن من منحرف تشریف دارم. اما نمی دونم. راستش شایدم منحرفم. اما واقعا هم خبْ نیستم مثل جکی چان که تصور و ذهنیت یک ملت رو بهم بریزم و در حالی که ازم انتظار رزمی کار بودن داشته باشم سک.سی کار از آب در بیام.
برگردم سر اصل مطلب. خلاصه اینکه از در که وارد شدیم اون دوست میزبان که به استقبالمون اومد حتی قبل دست دادن و خوش و بش اولیه من باب آشناییْ همون دم در کپ کرد. یک نگاه به من کرد یک نگاه به دوست محبوبم و بعد مکث و شوک بعد اون نگاه اولْ بلند و اضح گفت واووو تو چقدر شبیه لیدی گاگایی و من کم موند قبل نوشیدن جرعه ای بالا بیارم. تمام آن عصر تا نیمه های شب از اون مردک دوری کردم و با ترس و لرز به سلامتی دوستانی که حتی نمی شناختمشون جنگ و جینگ ظریف گیلاس رو درآوردم و آخر شب وقتی خونه برگشتم همه خواب بودند. یواشکی بدون اینکه آرایشم رو پاک کنم زیر لحاف خزیدم و به چشم های همسرم که کمی از هم باز شده بودند نگاه کردم و گفتم من شبیه لیدی گاگام؟ شبیه بودم. چون مثل هیجان زده ها گرمای دست هاش رو با بغل کردنم بهم منتقل کرد و آرام نفسش رو توی موهام پس داد و گفت: آخ که آره با این موهای طلایی که امروز بهم زدی لیدی بلای خودمی.
سالی پر از اتفاقات رنگ به رنگ داشته ام. خدا انتهایش را به خیر کناد. اگر بخواهم بنویسم ماه ها باید قلمفرسایی کنم. می نویسم ولی. روزی از همین روزها که کمی از شر این سردردهای بی امان خلاص شدم یک به یک شرحشان خواهم داد. قطار به موقع رسید از هاینریش بل و نام گل سرخ از عالیجناب امبرتو اکو را توی همین پاییز خوانده ام و خب کم است دیگر ولی به همین کم بسنده کنم در این وانفسا بد نیست. یک قلپ می ناب هم ممکن است آدم را مست کندْ مگر نه؟
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند(با درد عشق تازه مرا آشنا کند)
او می رسد که پس از نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند(راز خلاف باغچه را برملا کند)
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد، خدا کند(نه بابا خدا نکناد ای بابا این دیگه نوبره ها)
تصحیح میشه:
او قول داده است که امسال از سفر
عشاق تازه بیارد، خدا کند
پاییز عاشق است، (و من نیز عاشقم) و راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند(جز اینکه شب به خیالت سحر کند)
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جابجا کند(یک بوسه ی مجازی از طرفش جابجا کند)
تهران که زندگی کنی کفتر جلدش می شوی، دلت اگر هم پر بکشد برای رفتن، کوچ یا مهاجرت، یا هوای عشق بکشاندت به دیار معشوق، دیر یا زود،سمتش برمی گردی. چیزی از وجودت گرو نگه می دارد تا برگردی. مجبور شوی تا برگردی. بال هات را توی آسمانش به پهنای وجودت باز می کنی تا باد لای موهات بچرخد. تهران عجیب تو را جلد خودش می کند حتی اگر همان جا به دنیا آمده باشی حتی اگر مهاجرش نباشی.
حدود چهل روز است که کوچیده ام جایی، شهری، که دوست می داشتم روزها و ماه ها و سال ها در آن زندگی کنم، سکنی گزینم. قبلش، یعنی چند ماه قبل از رفتنم، با خودم عهد کردم برای مدتی هم که شده، کل تابستان را مثلا، توی کلبه ای وسط جنگل زندگی کنم یا جایی که پنجره ی اتاقم یا بالکنم به روی موج های شکن شکن دریا باز شود. خسته بودم ازش، از تهران. از آب و هوای پاییز و زمستانش، از ترافیک های دائمی اش، از اتوبان همت، از کلنجار رفتن های هر روزه ی نه ماه از سال تحصیلی، از تنهایی گشتن ها توی خیابان و پارک بدون همراهی همسر، از سگ دو زدن هایش برای یک لقمه نان، از.
رفتم. بیست و دوم خرداد که شد، امتحانات خرداد که تمام شد، کوله بار بستم و بعد عید فطر راهی جایی شدم که آرزوی ماندنش را داشتم. نه اینکه مثل هر سال بدو بدو بروم و چند روزی هالیدی کنم و بعدش برگردم و مزه ی تفریح و خوشگذرانی و عشق و بوسه هایی که حتی مزه اش هم ورای تهران است روی زبانم بماند. کو کسی که انکار کند مرد زندگی ش هم توی شمال کسی دیگر نمی شود؟ که عشقش نمی شود مثل آن روزها و ماه های اول آشنایی، داغ و آتشین و تب دار.
حالا بعد چهل روز برگشته ام ازسفر، سفر اما از من برنمی گردد. چمدان باز نکرده می خواهم برگردم هر چند کفتر جلد تهرانم و می دانم سفرم سفری سه ماهه است به دل آرزوها. آرزوهایی که توی چهل سالگی برآورده نشوند کی برآورده شوند؟ اندوه تنهایی چهل سالگی اما هنوز با من هست. شور و شرم را با هوای شمال برمی گردانم، امیدوارم، اما همراهی سر و همسری که موهاش تو گذر این سال ها توی شقیقه اش رگه هایی سفید نقش انداخته لازم دارم. بدون او. دلتنگ او می شوم و تهران او را گرو برگشت من نگه داشته. تهران جلب. تهران شرور گرو کش.
درباره این سایت